همه به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی ؟
گفت : می خواهم به دیگران یاد بدهم ، پس پذیرفته شد.
چشمانش رابست ، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.
با خودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است من که این را نخواسته بودم ؟
سال ها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.
با فریادی غمبار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود.
گیلان فان - gilanfun.ir