loading...
گیلان فان | gilanfun.ir
gilani بازدید : 108 جمعه 06 تیر 1393 نظرات (0)



سحر بود و خيابان‌ها پاكيزه و خلوت، در راه رفتن به ايستگاه راه آهن بودم. همين كه ساعت برج را با ساعتم مقايسه كردم، دريافتم كه از آنچه فكر مي‌كردم، ديرتر شده بود. بايد شتاب مي‌كردم، هراس اين كشف، مرا در ادامة راهم نامطمئن مي‌ساخت، هنوز شهر را خوب نمي‌شناختم، خوشبختانه پاسباني در آن نزديكي بود، به سويش دويدم و نفس نفس زنان نشاني را از او پرسيدم. تبسمي‌بر چهره اش نقش بست و گفت: «از من نشاني مي‌پرسي؟» گفتم: «بله. آخر نمي‌توانم آنجا را بيابم.» پاسبان گفت:« دست بردار، دست بردار!» بعد با جهشي بلند همچون كساني كه مي‌خواهند در تنهايي بخندند، از من روي گرداند.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
گیلان فان | یک استکان آرامش به شیرینی یک لبخند و به وسعت ایران برای شمایی که شایسته ی بهترینها هستید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    میزان محبوبیت گیلان فان از دید شما
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1072
  • کل نظرات : 112
  • افراد آنلاین : 133
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 363
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 1,280
  • باردید دیروز : 28
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,512
  • بازدید ماه : 1,512
  • بازدید سال : 22,243
  • بازدید کلی : 565,788
  • تبلیغات