کارگر دختری مدتها است بیمار
است,بنیه اش روز به روز تلحیل می رود.پزشک معالج و دختر که با بیمار هم
منزل است و نقاش سالخورده ای که دوست آنها است منتها کوشش خود را می
کنند,لیکن دخترک دست از زندگی شسته است.
پائیز است و برگهای
سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فروی
می افتند.دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر می نگردو با خود می
اندیشد که با سقوط آخرین برگ اونیز خواهد مرد.پزشک می گوید با بنیه ای که
بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان می دهد,اما اگر بتوان وی را امیدوار
کرد شاید که شفا یابد.تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که
با فرو افتادن آن خواهد مرد.شب باد در غوغا است و توفان بیداد می کند,لیکن
برگ برجای خویش باقی است و دختر آن را می بیند و قوت قلبت می یابد و بحران
بیماری را از سر می گذراند.هنوز دوره ی نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش
سالخورده بر اثر ابتلای به ذات الریه می میرد.پیرمرد که دیده بود باد
وتوفان,آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و
«برگی» بر دیوار نقاشی کرده بود.